Light Gives Life!

داستان ما از کجا شروع شد؟

سلام

من و همسرم (علی) برای اولین بار همدیگه رو توی مهر سال 93 در دانشگاه کاشان ملاقات کردیم. هر دو رشته فوتونیک قبول شده بودیم. این رشته به صورت تخصصی به بررسی انواع نورها و کاربردهاش توی صنایع مختلف، از جمله پزشکی می‌پردازه و فقط مقطع کارشناسی ارشد و دکتری داره. از دو رشته برق و فیزیک وارد این رشته می‌شن. علی 4 سال از من بزرگتر بود و توی دانشگاه شاهد، برق خونده بود. قبل از ادامه تحصیل تصمیم گرفته بود چند سالی در زمینه الکترونیک کار کنه. من اما فارغ‌التحصیل فیزیک دانشگاه خوارزمی بودم و تدریس می‌کردم.

علی به من و بقیه همکلاسی‌هامون که حدود 7 نفر بودیم پیشنهاد داد که برای پایان‌نامه روی موضوع مشترک کار کنیم. من و دو نفر دیگه این پیشنهاد رو پذیرفتیم. توی جلسات متعدد درباره اینکه روی چه موضوعی کار کنیم صحبت کردیم. از موضوعات نظامی بگیر تا صنایع غذایی و … . در نهایت تصمیم گرفتیم روی بحث درمان یک بیماری پوستی کار کنیم. تو همین مرحله یکی از همکلاسی‌ها به خاطر اینکه ساکن شهر دیگه بود، از ما جدا شد.

ما سه نفر توی تهران برای جستجوی میدانی و بررسی ابعاد کار به مراکز مختلف تحقیقاتی پوست مراجعه کردیم. لیزری که برای کارمون بهش نیاز داشتیم توی دانشگاه شهید بهشتی موجود بود. ما از اون به بعد دیگه کمتر رفتیم کاشان و مرتب توی دانشگاه بهشتی کار می‌کردیم.

متأسفانه استاد راهنمای همکلاسیمون نپذیرفت که ایشون همراه ما روی این موضوع کار کنن. در نتیجه ما دو نفری به کار ادامه دادیم. علی روی تشخیص نوری بیماری متمرکز شد و من روی درمان نوری اون. به کلی کتابخونه و دانشگاه دیگه سر زدیم. تعداد زیادی از اساتید دانشگاه‌ها رو که روی موضوعات مشابه کار کرده بودن ملاقات کردیم. مراکز تحقیقاتی و درمانی پوستی رو زیر پا گذاشتیم و سعی کردیم زیر و بم کار رو دربیاریم. تا زمانی که کارمون نتیجه بده، خیلی سختی کشیدیم و کلی حرفای ناامیدکننده از غریبه و آشنا شنیدیم. اما به هر حال کار جفتمون نتیجه داد. من توی آذر سال 95 و علی اسفندماه سال 95 دفاع کردیم. خوشبختانه در جریان تحقیقات درباره پوست، اطلاعات خیلی خوبی از کارهای پزشکی و دستگاه‌های مرتبط به دست آورده بودیم که بعدها خیلی به کارمون اومد.

 

هانیه و علی | خیز

سال 96 علی اومد خواستگاری من. اما به خاطر مخالفت خانواده‌ها شرایط ازدواجمون فراهم نشد. به خاطر مشکلات دیگه‌ای که با این مورد همزمان شد، حدود 6 ماه افسردگی رو تجربه کردم و از خونه بیرون نرفتم. علی هم تقریباً وضعیتی مشابه من داشت. مهر سال 96، استادم در دانشگاه شهید بهشتی باهام تماس گرفتن و پیشنهاد دادن توی شرکت دانش‌بنیانی که ایشون حدود سه سال پیش تأسیس کرده بودن مشغول به کار بشم.

در حالی که حال روحی کاملاً نامساعدی داشتم این پیشنهاد رو پذیرفتم و خدا رو شاکرم که کار کردن توی شرکت دکتر باعث شد مجدداً انگیزه و روحیه بگیرم. حدود دو سه ماه بعد، کم کم یاد دستگاه‌هایی افتادم که در جریان پروژه کارشناسی ارشد باهاشون آشنا شده بودم و دلم می‌خواست روی تولیدشون کار کنم. شروع کردم به جستجوی مجدد و بررسی امکان تولید.

برای ساخت پوشانه نیلای از علی کمک گرفتم و اونم با جون و دل کمکم کرد که دستگاه رو بسازیم و ثبت اختراع کنیم. مهر سال ۹۷ به عنوان واحد فناور توی مرکز رشد دانشگاه شهید بهشتی مستقر شدیم. شهریور ۹۸ شرکت رو ثبت کردیم. شرکتی که من و علی سهامدارش بودیم. بعد از اون تاریخ، کارها خیلی سریع‌تر پیش رفت و منسجم شد. نیروی جدید به تیممون اضافه شد. دستگاه رو با چند ده بار آزمون و خطا به شکل صنعتی ساختیم و تونستیم به بازار عرضه کنیم. برندمون رو ثبت کردیم. شرکت هم به عنوان شرکت خلاق شناخته شد و تقریباً داشتم نتیجه تلاش‌ها رو می‌دیدم.

راه ما رو خدا خواست و خدا ساخت. تیر ۱۴۰۰ مجدداً بحث ازدواج ما مطرح شد و این بار قسمت شد که با هم ازدواج کنیم. حالا با دل آروم و اطمینان از مسیری که توش قرار گرفتیم داریم به راهمون ادامه می‌دیم. هر روز چالش‌های جدیدی داریم که باید حلشون کنیم و جلو بریم. از هیچ تلاشی دریغ نکردیم و نمی‌کنیم. به آینده بسیار امیدواریم و توی این مسیر فقط به خدا توکل داشتیم و داریم.

Scroll to Top
اسکرول به بالا